او دیگر هیچ وقت به خانه بازنمی شود

به گزارش مجله وبلاگ فروش، 10 ماه از روزی که داغ بر سینه شان نشست می گذرد؛ داغ جگرگوشه شان، اما هنوز این رفتن را باور ندارند؛ آخر رامین از زندگی دل نکنده بود، شاد بود، می خواست زندگی کند، برای آینده اش نقشه ها داشت...؛ این غم نامه مادری است که هنوز بعد از حدود 10 ماه اسم پسرش چشم هایش را خیس می نماید؛ چشم هایی که قرار بود همان روزها دامادی پسرش را ببیند، اما ...

او دیگر هیچ وقت به خانه بازنمی شود

جهت دریافت خدمات پتینه کار با گروه ساختمانی آبان در ارتباط باشید. هر گونه خدمات رنگ آمیزی با تکنیک های مدرن پتینه کاری را به ما بسپارید.

به گزارش خبرنگاران، سال جاری در روز پرستار خانواده های زیادی داغدار هستند، داغدار از دست دادن عزیزی که از بدحال ترین بیماران، یعنی مبتلایان به کرونا پرستاری نموده اند. سال جاری روز پرستار غم نامه دارد، روایت از دست دادن دارد. مادر رامین عزیزی فر- دومین پرستاری در کشور که کرونا او را دست چین کرد و حالا جایش را چند قاب عکس روی دیوار و شمع های سیاهی پر نموده اند که در سوگواری اش می سوزند.

روایت پرستاری که دیگر به خانه برنمی گردد

آلبومی از خاطرات

10 ماه از روزی که رامین دیگر به خانه بازنگشت، می گذرد، از نهم اسفند ماه 1398. نفسِ رامینِ به قول مادرش شاد، پر از رویای زندگی، پر از عشق به مردم و حرفه اش، روز نهم اسفند ماه 1398، بعد از تحمل دردهای جانکاهی که کرونا به جانش انداخته بود، بریده شد.

حالا پدرش مانده با دردی که هیچوقت کهنه نمی گردد، برادرش مانده بی برادر بزرگتر و مادرش... مادرش مانده با تنها یک آلبوم عکس، آلبوم عکسی که از روزهای نوزادی، مهدکودک رفتن، مدرسه رفتن، جشن تولدها، آن سفر خانوادگی شیراز در یک سالگی رامین، نوجوانی و تب ورزشکاری اش تا همین اواخر، یعنی جوانی ناکامش تا 25 سالگی رامین را مانند گنجینه ای جاودان در بغل گرفته است. آلبومی که حالا تنها داشته مادر و پدرش از رامین است که با آن خاطرات رنگی پسرشان را خط به خط، لحظه به لحظه، صحنه به صحنه عینا مانند همان زمان و مکان گذشته، پیش رویشان تصویر می نماید.

کنار مادر رامین می نشینم تا از اولین لحظه های زندگی رامین تا 25 سالگی پسرش را روایت کند؛ برای هر عکس شرحی دارد، خاطره ای دارد. تمام لحظات در ذهنش ثانیه به ثانیه حک شده اند، حس رامین در عکس را، عکس روز معلم او در کنار معلمش، عکس سفرهایشان و هر چیزی که رنگ و نامی از رامینش در آن باشد. حتی عکس نوجوانی دختری که نامزد رامین بود که قرار بود عروس شان گردد و خرداد ماه 1399 با لباس سفید و بخت سپید، دست در دست یارش پا خانه شان بگذارد، اما حالا فقط آن عکس در آنجا جاخوش نموده تا هروقت به آن نگاه می کنی، عشق پسری را فریاد بزند که در 25 سالگی از جانش، زندگی اش، شیرینی های روزهای آینده اش دست کشید و رفت.

او رفت، یک روز با حال بدِ تب به بیمارستان رفت تا بچه ها دست تنها نباشند، تا بیماران بی پرستار نمانند؛ نیرو کم بود و بیمار بسیار. او رفت تا به داد بیماران برسد، اما خودش هم گرفتار شد، روی تخت بیمارستان افتاد، همکارانش دورش چرخیدند، اما دیگر سینه اش از عفونت سفید شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود، حتی دستگاه شش مصنوعی هم کارساز نشد، او یک روز با حال بد برای پرستاری از بدحال ترهایی که روی تخت بیمارستان در انتظار معجزه بودند، رفت، اما دیگر هیچ گاه به خانه برنگشت...

حالا حدود 10ماه از نهم اسفند ماه سال 1398 می گذرد و پدر و مادرش از او می گویند؛ از عشقش به حرفه پرستاری، از محبتش به مردم، عشق و محبتی که او را حتی با وجود بیماری از بستر بلند کرد تا به بیمارستان و بر بالین بیماران مبتلا به کرونا برود و پروانه وار دورشان بچرخد تا مبادا همکاران متاهلش، همکاران فرزند دار یا همکاران خانمی که باردار بودند، مجبور شوند به بخش کرونایی ها پا بگذارند.

یک روایت پدرانه

محمدتقی عزیزی فر-پدر رامین عزیزی فر پرستاری که شهید راه مقابله با کرونا شده است، می گوید: رامین فرزند اولم بود. به واسطه علاقه ای که به مردم داشت و کلا انسان ها را دوست داشت، همواره مدنظرش بود که رشته دبیری یا پرستاری بخواند. خوشبختانه در رشته پرستاری قبول و مشغول به کار شد. پسرم رامین 25 سال داشت و چیزی که او را نسبتا خاص می کرد، این بود که خیلی با ادب و با محبت بود. واقعا مردم را دوست داشت. وقتی که گفت می خواهم رشته پرستاری را انتخاب کنم، او را تشویق کردم.

پرستاران عشق نثار بیماران می نمایند

او که حالا بعد از رفتن رامین، بیشتر از همکارانش درباره از خودگذشتگی های پسرش شنیده است، ادامه می دهد: رامین وقتی از بیمارستان به خانه می آمد از شرایط بیماران گاهی برایمان می گفت. مثلا می گفت یک بیمار با حال بسیار بد آورده بودند که به دستگاه وصل بود، اما به او رسیدگی کردیم و توانستیم او را به زندگی بازگردانیم. البته زیاد از خودش تعریف نمی کرد، چیزهایی که درباره نحوه کار رامین می دانیم، بیشتر شنیده هایمان از همکارانش است. یادم است یکبار یکی از دوستان صمیمی ام با من تماس گرفته بود و گفت من مادرم را به بیمارستان بهارلو برده بودم که آنجا رامین را دیدم. رامین مانند پروانه دور مادرم چرخید و حواسش به همه چیز بود، حالا خواستم از شما و رامین تشکر کنم.

او می گوید: از آنجایی که رامین در بیمارستان شیفت های سنگین 24 ساعت و 48 ساعتی برمی داشت، دو روز از تلفن دوستم گذشت تا رامین از بیمارستان به خانه آمد، به او گفتم فلانی تماس گرفت تا تشکر کند که کارهای مادرش را انجام دادی، اما پسرم گفت من کار خاصی انجام ندادم. کاری را که برای همه انجام می دهم برای این بنده خدا هم انجام دادم. من تصور کردم که رامین دارد با من تعارف می نماید تا روزی که خودش به دلیل کرونا بستری شد. آنجا دیدم که پرستاران دیگر هم به همین شکل کار می نمایند. واقعا به بیماران عشق می دهند و مانند پروانه دورشان می چرخند، بیماران را نوازش می نمایند. آنجا هم با خودم گفتم شاید چون همکارشان است، اینقدر خوب برخورد می نمایند تا اینکه بعدا خودم بستری شدم و در شرایط شوک بعد از فوت رامین بودم و اصلا کسی نمی دانست که من پدر پرستاری هستم، اما آنجا هم دیدم که پرستاران واقعا به بیماران می رسند. نتیجه گرفتم کسانی که در این حرفه مشغول کارند و اینطور پای کار می ایستند، عشق دارند و برایشان فرقی نمی نماید که بیمار دوست یا آشناست و یا غریبه است.

روایت پدر رامین، به روزهای کرونایی می رسد. روزهایی که اولش فکر هم نمی کردند کرونا عزیزترین شان را از آنها بگیرد، می گوید: ما هم مثل همه مردم فهمیدیم که یک بیماری در چین شیوع پیدا نموده و یک بیماری مرموز، بدون درمان و کشنده است که درمانی هم ندارد. مسئولان هم از همان زمان اعلام می کردند که ورود این بیماری به ایران هم اجتناب ناپذیر است و این اتفاق خواهد افتاد. از طرفی بیمارستان بهارلو که رامین در آن مشغول خدمت بود، جزو بیمارستان هایی است که بخش اورژانس بسیار شلوغی دارد. در همان بهمن ماه رامین می گفت بیمار خیلی زیاد شده و سرمان بسیار شلوغ است. بیشتر افرادی هم که مراجعه می نمایند، مشکل تنفسی و گوارشی دارند و برخی هم بدون هیچ نوع پیش زمینه ای فوت می نمایند. حدس و گمان می رفت که این موارد کرونا باشد، اما قطعیت نبود تا اینکه گویا یک بیمار مبتلا به کرونا در بیمارستان بستری شد و رامین به بیمار رسیدگی می کرد.

از جان گذشتن...

او ادامه می دهد: از زمانی که بیماری های واگیر شیوع پیدا نموده بود، رامین خودش سعی می کرد به آنها رسیدگی کند. همکارانش می گفتند وقتی بیمار خیلی بدحال وارد بخش می شد، رامین اجازه نمی داد که همکاران متاهلش یا خانم هایی که باردارند بالای سر بیمار فرایند و خودش با یکی دیگر از دوستانش می رفتند و دو نفری کارهای این بیماران را انجام می دادند. به هین صورت بیمار کرونایی به بخش آمد و رامین هم مبتلا شد. از طرفی رامین قبل از ابتلا به کرونا، در اوایل دی ماه به بیماری آنفلوآنزا مبتلا شد. این آنفلوآنزا 10 تا 15 روز طول کشید تا بهبود یابد، اما عوارضش مانده بود تا اینکه شدت بیماری مقداری بیشتر شد و حالت سردرد، خواب آلودگی، درد بدن، تب و... به سراغش آمد. البته فکر می کرد که ادامه همان آنفلوآنزا است.

بچه ها دست تنها هستند، باید بروم!

او می گوید: رامین یک روز به دلیل کسالت زیاد از بیمارستان مرخصی گرفت تا استراحت کند، اما همان روز از بیمارستان تماس گرفتند که رامین نیرو کم داریم، اگر می توانی بیا. آن روز رامین واقعا با بدن درد شدید از منزل بیرون رفت. حتی مادرم که اینجا بود گفته بود که وقتی حالت اینقدر بد است، نرو و در خانه بمان و استراحت کن، اما رامین گفته بود نه بچه ها دست تنها هستند و باید بروم.

پدر رامین می گوید:وقتی به بیمارستان رفت، طبق روال شیفت هایش، حدود 48 ساعت از او خبر نداشتیم و تصور کردیم که شیفت است، اما گویا روز دومی که در بیمارستان بوده در زمان استراحتش دچار نفس تنگی می گردد. به طوری که به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش می نمایند. بعد از او سی تی اسکن می گیرند که متوجه می شوند ریه اش عفونت دارد و سفید شده، اما باز هم به کرونا شک ننموده بودند و تصور کردند که یا پنومونی است یا می تواند توده باشد. وقتی رامین به منزل آمد، یکسری دارو آورد تا مصرف کند و بهبود یابد. در این فاصله دو روز در خانه بود که دارو مصرف می کرد، اما از بیمارستان تماس گرفتند که بیماری که شما به او سرویس دهی کردی، تست کرونایش مثبت بوده و شما هم برای تست کرونا بیا. در اینجا متوجه شدیم که ممکن است کرونا داشته باشد که بعد از تایید آن رامین حدود 9 تا 10 روز در بیمارستان بستری شد که سه روز آخر بستری به دلیل احتیاج به دستگاه شش مصنوعی به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل شد و سه روز هم در آنجا بستری بود تا اینکه در روز نهم اسفند 1398 از جهان رفت.

او می افزاید: خودم هم یکسری علائم ضعیف کرونا را داشتم، اما شبی که رامین را از دست دادیم، بیماری به من حمله کرد و دچار تب شدید شدم. حالم بد شد و صورتم از شدت تب کاملا سرخ شده بود که به اصرار خانواده به بیمارستان رفتیم. از آنجایی که پسرم را از دست داده بودم، نمی خواستم به بیمارستان بروم، اما به اصرار رفتیم و در بیمارستان بستری شدم. زیرا با خودم فکر کردم که ممکن است اطرافیان را مبتلا کنم. به هر حال من هم حدود هفت روز در بیمارستان بستری شدم و 15 روز هم در خانه قرنطینه بودم.

هیچوقت به مهاجرت از کشورش فکر نکرد

از پدرش می پرسم از آنجایی که بازار مهاجرت برای پرستاران داغ است، رامین هیچوقت به مهاجرت از کشورش فکر نکرد که می گوید: گاهی درباره مهاجرت با رامین صحبت نموده بودیم، اما انصافا رامین هیچوقت جواب مثبت به این موضوع نداد و میگفت برای چه بروم؟. اینجا دارم کارم را می کنم و مسئله ای هم ندارم، چرا بروم؟. رامین از شرایط زندگی و کارش رضایت داشت و دوست داشت در کشور خودش کار کند. رامین نسبت به مردم احساس مسئولیت می کرد، مردم را دوست داشت. یکی از چیزهایی که هنوز برای من جالب است این است که با وجود اینکه بیشتر از 9 ماه از رفتن رامین گذشته، وقتی دوستان و همکارانش را می بینیم، وقتی حرف رامین به میان می آید، زودتر از ما اشک در چشم شان جمع می گردد و بغض شان می شکند و این نشان می دهد که او چقدر اطرافیانش و مردم را دوست داشته است.

وقتی ستون خانواده می لرزد

مجبورم تحمل کنم

پدر ستون خانواده است، پشتیبان خانواده است، اما داغ فرزند پشت هر پدری را می لرزاند، کمرش را می شکند و این داغ هیچوقت کهنه نخواهد شد. پدر رامین می گوید: داغ عزیز آنقدر سخت است که نمی گردد بپذیری. نمی توانی قبول کنی که مرگ حق است و سراغ همه می آید. من هیچکاری نتوانستم انجام دهم. فقط خودم را به خدا واگذار کردم و خواستم به من تحمل دهد. من هنوز هم که هنوزه رفتن رامین را باور ندارم، یک زمانی اینقدر این موضوع برایم طاقت فرسا و نفس گیر می گردد که زمان و مکان را گم می کنم، اما مجبورم تحمل کنم. من یک پسر دیگر دارم که به شدت آسیب دید. همسرم از نظر روحی به شدت آسیب دیده است. زیرا هم داغ پدر و مادر دیدند هم برادرشان شهید شدند و حالا هم داغ فرزند. من سعی می کنم بتوانم پدرانه رفتار کنم و خانواده ام را حفظ کنم. فقط باید منتظر باشیم که شاید زمان به ما یاری کند.

او درباره این روزهای برادر رامین می گوید: برادر رامین خیلی به رامین نزدیک بود و حتی می گوید با تمام احترامی که برای پدرم قائلم، اما زمانی که رامین را از دست دادم، احساس کردم که پدرم را از دست داده ام. او خیلی با رامین رابطه نزدیکی داشتند، باهم باشگاه می رفتند، رامین خیلی هوای برادرش را داشت. مهرشاد، برادر رامین خیلی آسیب دید. آن هم در یک دوره سرنوشت ساز از زندگی اش. سال ها برای دانشگاه کوشش نموده بود، اما بعد از این ماجرا اینقدر از نظر روحی آسیب دید که خیلی سعی کردیم تشویقش کنیم که درسش را ادامه دهد. واقعا خیلی آسیب دید و راهش را گم نموده است. برای همه ما مشکل است. خیلی سخت است.

او در آخر صحبت هایش میگوید: از مسئولان می خواهیم که کادر درمان را حمایت نمایند و از مردم هم می خواهیم که موارد بهداشتی را رعایت نمایند و یاری نمایند. هرچه کادر درمان فرسوده تر و خسته تر گردد، آسیبش به خود ما برمی گردد. اینها انسانند و یک توانایی مشخصی دارند. احتیاج به یاری ما دارند و تنها کاری هم که می توانیم انجام دهیم این است که مسائل بهداشتی را رعایت کنیم. مردم مراقب خودشان باشند. امیدوارم داغ عزیز برای هیچکس پیش نیاید، زیرا شیرازه خانواده را بهم می ریزد.

سوزِ مادرانه

فاطمه یاری- مادر رامین، هر بار که اسم پسرش می آید، بغض می نماید. می گوید روزی که رامین رفت، اصلا در حال خودم نبودم. بیهوش یک گوشه افتاده بودم و حتی نمی دانستم همسرم بیمارستان است. او آلبوم عکس های رامین را برایم ورق می زند، کنارش می نشینم تا خاطرات رنگی شان را نشانم دهد؛ اینجا تولد هشت سالگی رامین است، می دانید رامین خیلی کم توقع بود هر چه برایش تهیه می کردم شادش می کرد... اینجا کلاس اول است، سعی می کردم برای چیزی که می خواهد کوشش کند و او کوشش می کرد و آنچه را می خواست به دست می آورد. رامین از هرچه خوشش می آمد، آن را بدست می آورد...اینجا روز معلم است، اینجا یک سالش بود که رفتیم شیراز، می دانید رامین خیلی درس می خواند یک مقدار که بزرگتر شده بود می گفت پرستار یا پزشک می شوم. بچه خیلی پرکوشش و فعالی بود و خیلی شاد بود.

گریه امان مادر را می برد، اما با همان صدای بغض آلودش تاکید می نماید که رامینش اینقدر شور زندگی داشت که اصلا فکر نمی کنم که رفته. باورم نمی گردد. همواره حس می کنم کسانی که از جهان می فرایند، دل کنده اند انگار. مادرم 10 یا 12 سال بعد از فوت برادرم که شهید شد و او هم در 25 سالگی در شلمچه شیمیایی شد، از جهان رفتند. همواره احساس می کردم مادرم خیلی خسته است. سنی نداشت، 57 سالش بود، اما انگار خسته بود. آدم احساس می نماید کسی که می رود، از این جهان دل کنده است، اما رامین اصلا اینطور نبود. خیلی دوست داشت زندگی را.

از او می پرسم، هیچوقت به رامین نگفتید وقتی خودت مریض هستی چرا به بیمارستان می روی، می گوید: من فقط یک مرتبه به رامین گفتم نرو بیمارستان و بمان خانه تا حالت بهتر گردد که ماند، اما ساعت 11 ظهر تماس گرفتم خانه که ببینم حالش بهتر شده یا نه که مادرزرگش گفت رفته بیمارستان. بعد چند بار با رامین تماس گرفتم که مشغول کار بود و نتوانست جواب بدهد. شب هم که حالش بد شده بود و بستری شده بود، خبری از او نداشتیم تا اینکه نگران شدم و با یکی از همکارانش تماس گرفتم که گفتند حالش خوب است. به ما نگفتند که حالش بد شده است. روز بعد رامین به منزل آمد و ما فهمیدیدم که شب قبل حالش بد شده بود.

داغی که تحملش خیلی سخت است

مادر رامین می گوید: داغی که برای خانواده پیش می آید تحملش خیلی سخت است، اما این راه چیزی بود که خود رامین انتخاب کرد و دنبال کرد. واقعا عشق دادن به دیگران و زحمت کشیدن برای اینکه دیگران در آسایش باشند، کار هرکسی نیست که بتواند از خودش بگذرد تا به دیگران زندگی ببخشد. کار امثال رامین خیلی قشنگ است، اما تحمل داغ شان خیلی خیلی سخت است.

مادر رامین، دیگر توان نگه داشتن بغضش را ندارد، صدایش به لرزه می افتد، اشک هایش سرازیر می گردد، می گوید: من خودم واقعا دوست داشتم که در شرایطی بودم که می توانستم مثل رامین به کسانی که در بیمارستان هستند و به این بیماری مبتلا شدند، خدمت کنم، اما باید روحیه بالایی داشته باشی تا بتوانی به بیماران روحیه ببخشی. فکر می کنم بزرگترین کار را الان کادر درمان انجام می دهند.

مردمی که هنوز کرونا را جدی نگرفتند

او ادا می دهد: برخی ها هنوز کرونا را جدی نگرفته اند و رعایت نمی نمایند. می خواهم به این افراد بگویم که درست است که لذت بردن از زندگی و زندگی کردن خیلی قشنگ است و هر ساعت و ثانیه ای که می گذرد برای هیچ یک از ما قابل برگشت نیست و دوست داریم از لحظه لحظه آن استفاده کنیم، اما نباید به گونه ای باشد که فرصت زندگی کردن را از دیگران سلب کنیم. رامین خیلی زندگی کردن و زنده بودن را دوست داشت، برای آینده اش کلی نقشه کشیده بود و برنامه ریزی نموده بود، هم خودش و هم نامزدش. می دانم که خیلی از افرادی که به عنوان پزشک و پرستار به بیماران خدمت می نمایند، همین طور هستند. این ها برای زندگی شان برنامه دارند و دوست دارند از لحظه لحظه زندگی شان لذت ببرند. اگر مردم به این چیزها فکر نمایند، قطعا مراعات می نمایند.

مادر کمی سکوت می نماید و به فکر می رود و آرام با زخمی که انگار هنوز تازه است، می گوید: پسر من نامزد داشت و می خواست با خانمی که هم دوره و همکارش بود، ازدواج کند و قرار بود خرداد سال جاری عقد نمایند. وسایل شان را آماده نموده بودم، اما خب متاسفانه نشد.

دیگر نمی توانم

مادر اشک می ریزد و هنوز رفتن پسرش را باور ندارد؛ من همواره می دانستم که رامین نسبت به سنش و نسبت به آموزه هایی که به او دادیم، بالاتر و بلندتر است، الان می فهمم که...، دیگر نمی توانم...

گریه امان نمی دهد، مادر رامین دیگر نمی تواند صحبت کند...

بهتر است این گزارش را بی هیچ حرفی با همین جمله تمام کنم، دیگر نمی توانم. شاید دل مان به حال این خانواده هایی که دارند پر پر می گردد، به رحم آید، آنها را درک کنیم، کرونا را جدی بگیریم؛ چون دیگر نمی توانند...

منبع: خبرگزاری ایسنا
انتشار: 9 بهمن 1399 بروزرسانی: 9 بهمن 1399 گردآورنده: sale-blog.ir شناسه مطلب: 9157

به "او دیگر هیچ وقت به خانه بازنمی شود" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "او دیگر هیچ وقت به خانه بازنمی شود"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید